لشكر گوسفندان كه توسط يك شير اداره ميشود، ميتواند لشكر شيران را كه
توسط يك گوسفند اداره ميشود، شكست دهد.
«نارسيس»
------------------------------
براي كشتن يك پرنده يك قيچي كافي است.لازم نيست آن را در قلبش فرو كني يا
گلويش را با آن بشكافي. پرهايش را بزن ... خاطره پريدن با او كاري مي كند
كه خودش را به اعماق درهها پرت كند .
------------------------------
هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود، دري ديگر باز ميشود ولي
ما اغلب چنان به در بسته چشم ميدوزيم كه درهاي باز را نميبينيم.
«هلن كلر»
----------------------------------
براي پختهشدن كافيست كه هنگام عصبانيت از كوره در نرويد.
------------------------------
هميشه بهترين راه را براي پيمودن ميبينيم اما فقط راهي را مي پيماييم كه
به آن عادت كرده ايم.
«پائولو كوئليو»
----------------------------------
انديشيدن به پايان هر چيز، شيريني حضورش را تلخ مي كند. بگذار پايان تو را
غافلگير كند، درست مانند آغاز.
-------------------------------
هيچكس آنقدر فقير نيست كه نتواند لبخندي به كسي ببخشد؛ و هيچ كس آنقدر
ثروتمند نيست كه به لبخندي نياز نداشته باشد.
--------------------------
بمانيم تا كاري كنيم، نه اين كه كاري كنيم تا بمانيم.
---------------------------------
آدمي اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد بهزودي موفق ميشود، ولي او ميخواهد
خوشبختتر از ديگران باشد و اين مشكل است. زيرا او ديگران را خوشبختتر
از آنچه هستند تصور مي كند.
-------------------------------
تاريخ يك ماشين خودكار و بيراننده نيست و بهتنهايي استقلال ندارد، بلكه تاريخ
همان خواهد شد كه ما ميخواهيم.
«ژان پل سارتر»
------------------------
بهترين اشخاص، كسانى هستند كه اگر از آنها تعريف كرديد خجل شوند، و اگر
بد گفتيد، سكوت كنند.
«جبران خليلجبران»
---------------------------------
مشكلي كه با پول حل شود، مشكل نيست، هزينه است!!!!
-----------------------------
در زندگي از تصور مصيبتهاي بيشماري رنج بردم كه هرگز اتفاق نيفتادند.
-------------------------
سادهترين كار جهان اين است كه خود باشي و دشوارترين كارجهان اين است كه كسي
باشي كه ديگران ميخواهند.
----------------------------------
>>
>>
>>كفشهايم
>>
>>
>>
>>
>>>
>>>
>>>
>>>>>
>>>>>دلبسته ي كفشهايمبودم. كفش هايي كه يادگار سال هاي نو جواني امبودند
>>>>>>>دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم
>>>>>>>اما كفش ها تنگ بودند وپايم را مي زدند
>>>>>>>قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخميتازه نصيبم مي شد
>>>>>>>سعي مي كردمكمتر راه بروم زيرا كه رفتن دردناك بود
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>================================
>>>>>>>
>>>>>>>مي نشستم و زانوهايم رابغل مي گرفتم
>>>>>>>و ميگفتم:چقدر همه چيز دردناك است
>>>>>>>چرا خانهام كوچك است و شهرمودنيايم
>>>>>>>
>>>>>>>مي نشستمو مي گفتم : زندگيم بوي ملالت مي دهدوتكرار
>>>>>>>
>>>>>>>==============================
>>>>>>>
>>>>>>>.مي نشستم و مي گفتم:خوشبختي تنها يك دروغ قديمي است
>>>>>>>مي نشستم و به خاطر تنگي كفشهايم جايي نميرفتم
>>>>>>>قدم از قدم بر نميداشتم .. مي گفتم و مي گفتم
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>=========================
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>......... پارسايي از كنارم رد شد
>>>>>>>عجب ! پارسا پا برهنه بود و كفشي بر پا نداشت
>>>>>>>مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست
>>>>>>>اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر كردن است
>>>>>>>و زيباترين خطر..... از دست دادن
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>==============
>>>>>>>
>>>>>>>تا تو به اين كفش هاي تنگ آويخته اي....برايت دنيا كوچك است و زندگي ملال آور
>>>>>>>.جرات كن و كفش تازه به پا كن.شجاع باش و باور كن كه بزرگتر شده اي
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>==============
>>>>>>>
>>>>>>>رو به پارسا كردم ، پوزخندي زدم و گفتم
>>>>>>>اگر راست مي گويي پس خودت چرا كفش تازه به پا نمي كني تا پا برهنه نباشي؟
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>==============
>>>>>>>
>>>>>>>پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم كفشي بود
>>>>>>>كه هر بار كه از سفر برگشتم تنگ شده بود و
>>>>>>>پس هر بار دانستم كه قدري بزرگتر شده ام
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>==============
>>>>>>>
>>>>>>>هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم
>>>>>>>تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد كه بايد آن را پرداخت
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>حالاديگر هيچ كفشياندازه ي من نيست
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>======
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>وسعت زندگي هركس به اندازه ي وسعت انديشه ي اوست
>>>>>>>
>>>>>>>------------------
>>>>>>>
>>>>>>>سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف دست خاك
>>>>>>>كه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك خانه
>>>>>>>يا يك قلوه سنگ روي شانه يك كوه
>>>>>>>يا مشتي سنگريزه، تهته اقيانوس؛
>>>>>>>يا حتي خاك يك گلدان باشد؛ خاك همين گلدان پشت پنجره
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>يك كف دست خاك ممكن است هيچ وقت
>>>>>>>هيچ اسمي نداشته باشد و تا هميشه، خاك باقي بماند، فقط خاك
>>>>>>>اما حالا يك كف دست خاك وجود دارد كه خدا به او اجازه داده نفس بكشد
>>>>>>>ببيند،بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>يك مشت خاك كه اجازه دارد عاشق بشود،
>>>>>>>انتخاب كند، عوض بشود، تغيير كند
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>واي، خداي بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاك انتخاب شده هستم
>>>>>>>همان خاكي كه با بقيه خاكها فرق ميكند
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>من آن خاكي هستم كه خدا از نفسش در آن دميده
>>>>>>>من آن خاك قيمتيام
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>كه مي خواهم تغيير كنم.........انتخاب كنم
>>>>>>>واي بر من اگرهمين طور خاك باقي بمانم
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>الهي توفيقم ده كه بيش از طلب همدردي, همدردي كنم..
>>>>>>>
>>>>>>>بيش از آنكه مرا بفهمند, ديگران را درك كنم
>>>>>>>
>>>>>>>پيش از آنكه دوستم بدارند, دوست بدارم
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>زيرا در عطا كردن است كه مي ستانيم و در بخشيدن است كه بخشيده مي شويم
>>>>>>>
" مي دونم خوب نيستي"